چاره سازنده، چاره دان، چاره گر، چاره کننده، برای مثال نشاید شدن مرگ را چارهساز / در چاره بر کس نکردند باز (نظامی۶ - ۱۱۴۶)، از صفات باری تعالی، علاج کننده
چاره سازنده، چاره دان، چاره گر، چاره کننده، برای مِثال نشاید شدن مرگ را چارهساز / در چاره بر کس نکردند باز (نظامی۶ - ۱۱۴۶)، از صفات باری تعالی، علاج کننده
سنگ خاره. سنگی که از جنس خاره باشد. صخره. صخرۀ صّماء: تهمتن یکی خانه از خاره سنگ برآورده دید اندرآن جای تنگ. فردوسی. بکشتند چندان در آن خاره سنگ که از خون زمین گشت پشت پلنگ. فردوسی. بسوزد بر ایشان دل خاره سنگ که نام بزرگی درآمد به ننگ. فردوسی. ز بیم عقابان پولادچنگ نگردد کسی گرد آن خاره سنگ. نظامی. کمر در کمر کوهی از خاره سنگ که آورده چون سبزمینا برنگ. نظامی. دوکبک دری دید بر خاره سنگ به آئین کبکان جنگی بجنگ. نظامی. رهی پیچ بر پیچ تاریک و تنگ همه راه پر خار و پرخاره سنگ. نظامی. چو بر پشتۀ خاره سنگ آمدم ز بس تنگی ره بتنگ آمدم. نظامی. بچندین سر تیغالماس رنگ نسفتند چون سنگی از خاره سنگ. نظامی
سنگ خاره. سنگی که از جنس خاره باشد. صخره. صخرۀ صّماء: تهمتن یکی خانه از خاره سنگ برآورده دید اندرآن جای تنگ. فردوسی. بکشتند چندان در آن خاره سنگ که از خون زمین گشت پشت پلنگ. فردوسی. بسوزد بر ایشان دل خاره سنگ که نام بزرگی درآمد به ننگ. فردوسی. ز بیم عقابان پولادچنگ نگردد کسی گرد آن خاره سنگ. نظامی. کمر در کمر کوهی از خاره سنگ که آورده چون سبزمینا برنگ. نظامی. دوکبک دری دید بر خاره سنگ به آئین کبکان جنگی بجنگ. نظامی. رهی پیچ بر پیچ تاریک و تنگ همه راه پر خار و پرخاره سنگ. نظامی. چو بر پشتۀ خاره سنگ آمدم ز بس تنگی ره بتنگ آمدم. نظامی. بچندین سر تیغالماس رنگ نسفتند چون سنگی از خاره سنگ. نظامی
چاره سازنده. چاره دان. چاره گر. مدبر. تدبیرکننده. اهل تدبیر. آنکه تدبیر کارها کند و داند. چاره کننده. دلم در بازگشتن چاره ساز است سخن کوتاه شد منزل دراز است. نظامی. ز هر دانشی چاره ای جست باز که فرخ بود مردم چاره ساز. نظامی. فرستاده راچون بود چاره ساز به اندرز کردن نباشد نیاز. نظامی. چو دیدند شاهی چنان چاره ساز به چاره گری در گشادند باز. نظامی. چودانست فرمانده چاره ساز که تعلیم دیو است از آنگونه راز. نظامی. که اهل خرد را منم چاره ساز ز علم دگر بخردان بی نیاز. نظامی. بفرزانه آن قصه را گفت باز وز او چاره ای خواست آن چاره ساز. نظامی. ، معالج. علاج کننده. شفابخش. آنکه علاج بیماریی یا درمان دردی کند. آنچه موجب علاج و درمان شود: گو مرا ز انتظار پشت شکست مومیایی چاره ساز فرست. خاقانی. ارسطو جهاندیدۀ چاره ساز به بیچارگی ماند از آن چاره باز. نظامی. نشاید شدن مرگ را چاره ساز در چاره بر کس نکردند باز. نظامی. چاره سازان به چاره های خودش دور کردند از خیال بدش. نظامی. هم از راه سخن شد چاره سازش بدان دانه بدام آورد بازش. نظامی. خویشان که رقیب راز بودند او را همه چاره ساز بودند. نظامی. چاره سازی ز هر طرف میجست که از او بند سخت گردد سست. نظامی. خویشان همه در نیاز با او هر یک شده چاره ساز با او. نظامی. گفتند به لطف چاره سازش بردند بسوی خانه بازش. نظامی. خدای خردبخش بخردنواز همان ناخردمند را چاره ساز. نظامی. صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت بیچاره شد ز چارۀ من چاره ساز من. صائب (از آنندراج). ، محتال. محیل. حیله گر. نیرنگ باز. مکار: جهان چاره سازی است بی ترس و باک بجان بردن ماست بی خوف پاک. اسدی. یکی بانگ زد روبه چاره ساز که بند از دهان سگان کرد باز. نظامی. ، نام خدای تعالی. نامی از نامهای باریتعالی. صفتی از اوصاف ایزد متعال: نالید در آن که چاره ساز است از جمله وجود بی نیاز است. نظامی. و رجوع به چاره دان و چاره گر و چاره کن شود
چاره سازنده. چاره دان. چاره گر. مدبر. تدبیرکننده. اهل تدبیر. آنکه تدبیر کارها کند و داند. چاره کننده. دلم در بازگشتن چاره ساز است سخن کوتاه شد منزل دراز است. نظامی. ز هر دانشی چاره ای جست باز که فرخ بود مردم چاره ساز. نظامی. فرستاده راچون بود چاره ساز به اندرز کردن نباشد نیاز. نظامی. چو دیدند شاهی چنان چاره ساز به چاره گری در گشادند باز. نظامی. چودانست فرمانده چاره ساز که تعلیم دیو است از آنگونه راز. نظامی. که اهل خرد را منم چاره ساز ز علم دگر بخردان بی نیاز. نظامی. بفرزانه آن قصه را گفت باز وز او چاره ای خواست آن چاره ساز. نظامی. ، معالج. علاج کننده. شفابخش. آنکه علاج بیماریی یا درمان دردی کند. آنچه موجب علاج و درمان شود: گو مرا ز انتظار پشت شکست مومیایی چاره ساز فرست. خاقانی. ارسطو جهاندیدۀ چاره ساز به بیچارگی ماند از آن چاره باز. نظامی. نشاید شدن مرگ را چاره ساز در چاره بر کس نکردند باز. نظامی. چاره سازان به چاره های خودش دور کردند از خیال بدش. نظامی. هم از راه سخن شد چاره سازش بدان دانه بدام آورد بازش. نظامی. خویشان که رقیب راز بودند او را همه چاره ساز بودند. نظامی. چاره سازی ز هر طرف میجست که از او بند سخت گردد سست. نظامی. خویشان همه در نیاز با او هر یک شده چاره ساز با او. نظامی. گفتند به لطف چاره سازش بردند بسوی خانه بازش. نظامی. خدای خردبخش بخردنواز همان ناخردمند را چاره ساز. نظامی. صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت بیچاره شد ز چارۀ من چاره ساز من. صائب (از آنندراج). ، محتال. محیل. حیله گر. نیرنگ باز. مکار: جهان چاره سازی است بی ترس و باک بجان بردن ماست بی خوف پاک. اسدی. یکی بانگ زد روبه چاره ساز که بند از دهان سگان کرد باز. نظامی. ، نام خدای تعالی. نامی از نامهای باریتعالی. صفتی از اوصاف ایزد متعال: نالید در آن که چاره ساز است از جمله وجود بی نیاز است. نظامی. و رجوع به چاره دان و چاره گر و چاره کن شود
آنکه اطراف و جوانب کاری را نیک در نظر گیرد کار آگاه: (ز بسیاری راه و گنجی چنان سخن راند با کار سنجی چنان) (نظامی)، لفافه ای که زرد و زان برای پارچه سازند
آنکه اطراف و جوانب کاری را نیک در نظر گیرد کار آگاه: (ز بسیاری راه و گنجی چنان سخن راند با کار سنجی چنان) (نظامی)، لفافه ای که زرد و زان برای پارچه سازند